گردان طلبهها به فرماندهی حاج حسن غوغا میکرد
به گزارش شهدای ایران به نقل از جوان،سردار قاسم صادقی، همرزم سردار شهید حاج حسن محققی میگوید که اولین جرقههای علاقه حاج حسن به کارهای اطلاعاتی از عملیات شناسایی در دشت ذوالفقاری آبادان رقم خورد. اولین ماههای شروع جنگ، شهید محققی که به «حاج حسن محقق» معروف است به جبهه آبادان رفت و ماهها در آنجا با دشمن بعثی جنگید. آن روزها حاج حسن تنها ۱۷ سال داشت. اما مثل خیلی از فرماندهان دفاع مقدس، مشق جنگ و رزم را در میدان نبرد آموخت و رفتهرفته به چنان پختگی و تجربهای رسید که صهیونیستها و آمریکاییها به دنبال ترور و شهادت وی بودند. عاقبت این سرباز گمنام امام زمان (عج) در روز ۲۵ خردادماه ۱۴۰۴ در کنار سردار شهید محمد کاظمی، فرمانده سازمان اطلاعات سپاه و در پی حمله موشکی اسرائیل به شهادت رسید. در گفتوگویی که با سردار صادقی انجام دادیم، گذری به خاطرات شهید محققی در دوران دفاع مقدس و خدمات جهادی این شهید داشتیم.
اولین بار حاج حسن محقق را کجا دیدید؟
من مهرماه ۱۳۵۹ به جبهه آبادان رفتم و وارد گروه فدائیان اسلام به فرماندهی شهید سیدمجتبی هاشمی شدم. این گروه یک فضای باز برای ورود افراد با سلیقههای مختلف داشت. از همه جای تهران و دیگر شهرستانها نیرو داشتیم. بعد از اینکه چند نفر از بچهمحلهای حاج حسن در جبهه آبادان به شهادت رسیدند، او و تعدادی از همسنوسالهایش که آن موقع به نظرم کلاس یازدهم یا دوازدهم دبیرستان بودند، برای اینکه اسلحه دوستانشان به زمین نیفتد، خودشان را به آبادان محاصرهشده رساندند. دیماه ۱۳۵۹ بود که آمدند و در گروه فدائیان اسلام همرزم ما شدند.
ایشان بچه کدام محله تهران بودند؟
به گروهی که حاج حسن همراهشان آمده بود، بچههای «چهارراه لشکر» میگفتند. شهید محمد یزدانی یکی از بچههای خیابان شاپور سابق تهران بود که با بچههای محله چهارراه لشکر تهران در ارتباط بودند. محمد یزدانی درست روز عاشورای سال ۵۹ در حالی که رفته بود برای بچهها آب بیاورد، مورد اصابت مستقیم گلوله توپ دشمن قرار گرفت و پیکرش تکهتکه شد. شهادت چنین جوانانی باعث شد تا حاج حسن و دوستانش که سنوسال کمتری داشتند، تصمیم بگیرند به منطقه بیایند. آن موقع که شهید محقق و همرزمانش به ما پیوستند، خیلی کمتجربه بودند. نهایتاً کمی کار با اسلحههای سبک مثل کلاش را بلد بودند. من یادم است حاج حسن آن اوایل وقتی میخواست «گت» شلوارش را بیندازد، بلد نبود این کار را انجام بدهد. اما همین جوانهای کمتجربه در دانشگاه جبههها آنقدر آبدیده شدند که تبدیل به فرماندهانی اسطورهای شدند. وقتی میبینیم صهیونیستها و آمریکاییها به دنبال او بودند تا ترورش کنند، نشان میدهد که ایشان چه تواناییهایی داشت و علم و دین را تا چه حد در خودش تقویت کرده بود.
حاج حسن چطور روحیاتی داشت؟
در گروه فدائیان اسلام همهجوره آدمی را میتوانستی ببینی. شهید سیدمجتبی هاشمی، فرمانده فدائیان اسلام، در جمعکردن افراد با گرایش و سلایق مختلف مثل شهید چمران عمل میکرد. اگر رزمندگانی میتوانستند بهصورت انفرادی یا حتی گروهی خودشان را به آبادان برسانند، نه سپاه مسئولیت آنها را برعهده میگرفت نه ارتش. چون میگفتند امکانات نداریم یا سازمان رزممان بههم میخورد و... ولی گروه فدائیان اسلام همه این رزمندهها را جذب میکرد. بین ما از بینماز گرفته تا داشمشتیها و لوتیها و حتی افرادی که سابقه زندان داشتند دیده میشد. اما حاج حسن و دوستانش که به جمع ما آمدند، همهشان بچههای نمازخوان و متشرعی بودند. پدر حاج حسن از روحانیون مبارز قبل از انقلاب بود. ایشان از چنین خانوادهای قدم به جبهه آبادان گذاشته بود و حتی بچههایی که نماز نمیخواندند را نصیحت و راهنمایی میکرد. در واقع ایشان دانش و دین را توأمان در اختیار داشت و همین هم باعث شد که در محیط جبههها رشد کند و درجات عالی برسد. حاج حسن در جبهه آبادان با همهجور آدمی کار کرده بود؛ از بینماز گرفته تا نمازشبخوان؛ بنابراین وقتی که خودش فرمانده شد، قدرت جذب بالایی داشت. در طول دوران خدمتش صدها نفر را آموزش داد و شاگردان بسیاری را تربیت کرد.
میتوانیم اینطور نتیجه بگیریم که شخصیت جهادی سردار شهید حسن محققی از همان جبهه آبادان شکل گرفت؟
به نظر من حاج حسن مثل خیلی از بچههای گروه فدائیان اسلام دلش را در جبهه آبادان جا گذاشته بود. در روزها و ماههای اول جنگ که دست رزمندهها از حیث سلاح خالی بود، ولی قلبشان با قدرت ایمان استحکام داشت. حاج حسن روحش را در چنین جو و فضایی جا گذاشته بود. یکی از افرادی که روی ایشان تأثیر زیادی داشت، شهید حسن سماواتی، فرمانده خطی بود که حاج حسن آنجا خدمت میکرد. در جبهه آبادان سهتا خط داشتیم؛ خط الله، خط محمد و خط علی. معمولاً بچههای کمتجربهتر در خطهای ماقبل خط مقدم حضور پیدا میکردند تا تجربهشان کمکم بیشتر شود. شهید سماواتی اولین فرمانده شهید محقق در یکی از این خطوط دفاعی بود. در حادثهای که دو پای حسن سماواتی درجا قطع شد، حاج حسن هم میبایست شهید میشد. اما خدا خواست او را نگهدارد تا چند دهه دیگر به ایران و اسلام خدمت کند. حاج حسن وصیت کرده بود در کنار شهید حسن سماواتی در بهشتزهرا (س) دفن شود.
یک نکته دیگر که میخواهم اینجا به آن اشاره کنم این است که اولین جرقه علاقه شهید محقق به کارهای اطلاعاتی از عملیات شناسایی در دشت ذوالفقاری زده شد. ما آنجا یک فرمانده اطلاعات-عملیات داشتیم به نام شهید علی مستعدی که خیلی بچه زرنگی بود؛ ایشان نیمههای شب از انتهای خاکریز خودی میرفت به سنگر کمین دشمن و گوش نیروهای نگهبان بعثیها را میبرید و با خودش میآورد. تهور و شجاعت او باعث میشد که رزمندگان جوانی مثل حاج حسن محقق جذب شوند. علی مستعدی هم در جواب اشتیاق آنها میگفت به این شرط شما را وارد کارهای اطلاعات-شناسایی میکنم که بروید در منطقه حائل بین ما و عراقیها (که حدود ۳۰۰ الی ۴۰۰ متر بین خط خودی و دشمن فاصله بود) یک خودروی ایفا و یک خودروی جیپ عراقی منهدمشده است. در این ماشینها سهتا جنازه افسران بعثی باقی مانده است. در جیب لباس یکی از کشتهشدهها کارت شناساییاش را بردارید و با خودتان بیاورید. وقتی این کارت را آوردید، متوجه میشوم که واقعاً آنجا رفتهاید و کارتان را درست انجام دادهاید. آن وقت اجازه میدهم وارد واحد اطلاعات-عملیات شوید؛ بنابراین جرقه تفکر اطلاعاتی شهید حاج حسن محقق در دشت ذوالفقاری آبادان زده شد.
چه خاطراتی از همرزمی با شهید حاج حسن محقق در جبهه آبادان دارید؟
خاطرات زیادی با هم داریم. جمع ما در گروه فدائیان اسلام یک جمع فراموشنشدنی است. حاج حسن یک جوان حرفگوشکنی بود. هر کاری که مسئولانش به او واگذار میکردند را بهخوبی انجام میداد. آن زمان بنیصدر به ارتش دستور داده بود با بچههای سپاه و نیروهای مردمی همکاری نکنند، ولی بعضی از افسران ارتش مثل سرهنگ کهتری با ما همکاری میکرد. مثلاً وقتی به گلوله توپ ۱۰۶ نیاز داشتیم به سرهنگ کهتری مراجعه میکردیم. ایشان روی برگهای مینوشت ۵۰ گلوله به اینها تحویل بدهید. همراه شهید محقق میرفتیم به زاغه مهمات ارتش که در نخلستانهای حاشیه بهمنشیر بود، برگه را نشان مسئول زاغه میدادیم. در کنارش هم یک بسته سیگار وینیستون چهارخط به او میدادیم. انباردار میرفت در گوشهای مشغول کشیدن سیگار میشد و من هم به حاج حسن و دیگر بچهها میگفتم بهجای ۵۰ گلوله توپ، تا میتوانید گلوله بردارید! (میخندد) یا یکبار یادم است دیدم شهید محقق و تعدادی از بچهها با آب شیرین دست و صورتشان را میشویند. گفتم اینجا آب شرب زیاد نیست، کمی که زمین را بکنید، به آب میرسید. از آب چاه استفاده کنید. حاج حسن شروع کرد به زمین کندن و به آب رسید. اما این آب شور و ترش و بدمزه بود. فقط میتوانستند با آن صورتشان را بشویند که بعد خشکشدن، سر و رویشان شوره میبست. یادم است هر کدام از بچهها که آب غیرشرب میخواستند، میگفتیم برو از چاه حسن محقق بردار. این چاه کوچک هم یک خاطرهای از شهید محقق در جبهه آبادان شد.
حاج حسن تا چه مقطعی در آبادان بود و بعد به کدام جبههها رفت؟
بعد از شکست حصر آبادان، شهید محقق رفت برای عملیات فتحالمبین و در این عملیات شرکت کرد. کمی بعد ایشان با چندتا از رزمندههای طلبه مثل حاج مهدی طائب، اخوی من، سیدسجاد هاشمیان و... به لشکر حضرت رسول (ص) آمدند و با یکی از گردانهای لشکر کار میکردند. در ادامه عملیات خیبر کارهای شناسایی انجام میدادند. سال ۶۳ مدتی از منطقه آمدند و درس طلبگی میخواندند. اوایل سال ۶۴ که حضرت امام فرمود جنگ در رأس امور است، این بچهها دوباره به لشکر ۲۷ آمدند و رفتند پیش شهید رضا دستواره و اعلام آمادگی کردند که اداره یک گردان لشکر را برعهده بگیرند. خب همهشان بچههای جنگدیده و باتجربهای بودند و تواناییشان واقعاً بالا بود. شهید دستواره هم همراه این بچهها پیش حاج محمد کوثری، فرمانده لشکر میرود و با معرفی آنها به سردار کوثری، قرار میشود تا گردان حبیببنمظاهر را دوباره احیا کنند. آبان سال ۶۴ گردان حبیب به فرماندهی شهید حاج حسن محقق و به معاونت مهدی طائب، اخوی من (علیرضا صادقی)، سیدسجاد هاشمیان، سیدعلیاکبر نوری و چند نفر دیگر از بچهها که اکثرشان طلبه بودند، دوباره پا گرفت و به این ترتیب اولین گردان طلبههای لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص) به فرماندهی حاج حسن محقق شکل گرفت.
این گروه طلبه که گفتید و شهید محقق هم جزوشان بود، از کجا همدیگر را پیدا کرده بودند؟
چون همهشان طلبه بودند یا در محیط حوزه با هم آشنا شده بودند یا در جبههها و بعضیهایشان هم که از دوران مدرسه با هم بودند. مثلاً حاج حسن و سیدسجاد هاشمیان در یک مدرسه درس میخواندند و به گمانم با هم همکلاسی هم بودند. یا همشیره سیدسجاد همسر حاج مهدی طائب بود و به همین ترتیب اغلبشان رفاقت نزدیک و صمیمانهای با هم داشتند. چون از بچههای قدیمی جبهه هم بودند و در کارهای اطلاعات-شناسایی تبحر داشتند، انصافاً در اداره و هدایت گردان حبیب سنگ تمام گذاشتند. اولین عملیاتی که گردان طلبهها به فرماندهی شهید محقق به آن ورود کرد، والفجر۸ بود. درخشش گردان در این عملیات باعث شد تا در عملیات بعدی جایگاه ویژهای به این گردان اختصاص داده شود. گردان حبیب هم خطشکن بود، هم خطنگهدار. یک گردان عالم و عاقلی بود.
شهید محقق در کسوت فرماندهی گردان چه خصوصیات بارزی داشت؟
من در یک مقطعی بهعنوان نیروی آزاد لشکر ۲۷، پیام فرمانده لشکر را به فرمانده گردانها میرساندم. یادم است برخی از فرماندهان گردان وقتی که به آنها اعلام میکردم مثلاً سردار کوثری فلان حرف را زده یا فلان دستور را داده، قبول میکردند ولی خیلی دنبال کار را نمیگرفتند. اما حاج حسن روحیه ولایتپذیری خوبی داشت. اگر دستوری از سوی فرمانده لشکر صادر میشد، سریع میپذیرفت و همان لحظه برای انجامش اقدام میکرد. این روحیه ولایتپذیری و ولایتمداری را بعدها در زندگی جهادی ایشان بارها و بارها دیدیم.
جانبازی حاج حسن در کدام عملیات رقم خورد؟
شهید محقق تا پایان دفاع مقدس در جبههها بود. اواخر جنگ گردان حبیب تبدیل به تیپ شده بود. وقتی که عراق تک سنگین و گسترده روزهای آخر جنگ را به اجرا گذاشت، شهید محقق به همراه نیروهایش به مقابله دشمن رفت که در جریان همین زدوخوردها گلولهای کنارش منفجر شد. در این واقعه یک پای حاج حسن از بالای زانو قطع شد و زانوی پای دیگرش هم فیکس شد؛ یعنی دیگر خم نمیشد. بعد از جانبازی یک مدتی ایشان دوران درمان را سپری کرد و بعد سال ۶۸ یا ۶۹ با خواهر سردار کوثری ازدواج کرد. واسطه ازدواجشان هم من بودم. یک روز حاج محمد کوثری پیش من آمد و از من پرسید حاج حسن نمیخواهد ازدواج کند؟ من گفتم کسی را برایش زیر نظر داری؟ گفت خواهر خودم. این را هم اضافه کنم که در زمان جنگ خیلی از بچههای رزمنده به تناسب روحیاتی که داشتند، میخواستند کسی با خانوادهشان وصلت کند که همفکرشان باشد؛ لذا از این موارد زیاد بین بچههای رزمنده بود. خلاصه من هم پیش حاج حسن رفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم. پرسید خود حاج محمد کوثری این حرف را به شما زد؟ گفتم بله. ایشان هم پذیرفت و نهایتاً این وصلت شکل گرفت.
بعد از اتمام دفاع مقدس شهید محقق چه مسئولیتهایی برعهده گرفت؟
بعد از جنگ رفتیم پادگان ولیعصر (عج) و بعد هم پادگان امام حسن (ع) و ایشان آنجا رئیس ستاد لشکر شد. حدود پنج سال در این سمت ماند و بعد مسئول اطلاعات نیروی زمینی سپاه شد. بعد هم رفت مسئولیت اطلاعات قرارگاه ثارالله (ع) را برعهده گرفت و نهایتاً جانشین سازمان اطلاعات سپاه شد و در همین سمت به شهادت رسید. یک نکتهای را اینجا عرض کنم که شهید محقق از بعد فرهنگی نیز بسیار فعال بود. هیئت گردانهای حبیب و ابوذر را ایشان راهاندازی کرد. یک حوزه علمیه هم در قم دایر کرد که طلبه جذب میکرد. زمانی هم که در لشکر بود، برای خانهسازی بچهها خیلی تلاش کرد. هر کسی به ایشان مراجعه میکرد یک جورهایی راضی برمیگشت. تا اواخر عمرشان ولو شده دورادور رفاقتمان را حفظ کرده بودیم و او برای من همان حاج حسن دشت ذوالفقاری بود.
سخن پایانی
در حج خونین سال ۶۶ من و حاج حسن به حج رفته بودیم. من در یک کاروان و ایشان هم در کاروان دیگری بود. در مراسم برائت از مشرکین که ایادی سعودی حجاج ایرانی را مورد ضرب و شتم قرار دادند، حاج حسن در صف اول بود و ایشان را طوری زده بودند که نفسش بالا نمیآمد. بچهها ایشان را حمل کردند و بردیم در کاروان آنجا نفس ایشان را احیا کردیم. من به شوخی گفتم حاج حسن بالاخره حلوایت را میخورم. ایشان گفت: نه من حلوایت را میخورم. تا این اواخر هر بار همدیگر را میدیدیم همین شوخی ردوبدل میشد. نهایتاً او با شهادت رفت و ما هنوز حسرت به دل ماندهایم.